سلیم افندی همان طور که در رساله دقیق شده بود وگاه صفحه ای را پس وپیش می کرد ، در حافظه گفته های بزرگان علم فلسفه را در این باب مرور میکرد.> خوب که درموضوع غرغ شد،ناگهان از جا بر خواست. دستهایش را باز کرد وگفت ((آری، آری! خودشناسی، مادر همه ی شناختهاست.اما من،من باید خودم را بشناسم.دقیق وعمیق. من باید نقاب از اسرار روهم بردارم و پرده را از روی نهفته های قلبم به کنار بزنم.بلکه برمن است تا وجود معنوی و مادی خویش را به خود بشناسانم و اسرار و خفایای این دو را بر یکدیگرآشکارکنم...)).>این کلمات را بالحنی حماسی از دهان بیرون دادوآتش((عشق به شناخت))درچشمهایش زبانه ای روشن کشید.از کتابخانه بیرون رفت و وارد اتاق مجاور شد.اتاقی که آیینه ای بزرگ کف آنرا به سقف متصل میکرد. مثل مجسمه ای رو به روی آیینه ایستاد وبه سر تا پای تصویر خود در آیینه چشم دوخت. درشکل کله، خطوط گونه،انحنای قامت وکلا قد و قواره ای که در آیینه می دید دقیق شدو به فکر فرو رفت. نیم ساعتی را به همین منوال گذراند.انگار اندیشه ای ازلی از ارتفاعی غریب،افکاری رابراو نازل کرده است تا او به واسطه ی آنها به کشف نهفته های روح خویش و شناخت خود دست بیابد. سپس به آرامی لبهایش را باز کرد و خطاب به خودش گفت: ((من کوتاه قدم،ناپلئون و ویکتور هوگو هم قدشان کوتاه بود. جلوی سرم تاس است،مثل جلوی سر شکسپیر.دماغم گنده است وکمی انحراف دارد،دماغ ولتر وجرج واشنگتن هم همین طوربود.چشمم معیوب است، چشم پولس رسول و چشم نیچه هم معیوب بود.لبهای کلفتی دارم،درست مثل لبهای سیسرون لویی چهاردهم. در کلفتی گردن هم مثل هانیبال و مرقس آنتونیوس هستم.اما گوشهایم مستطیلی و بزرگ است، عین گوشهای برونرو سروانتس،گونه هایم بیرون زده و لبهایم فرو رفته است،شبیه گونه ولپ لافیات و آبراهام لینلکن. چانه ام کمی عقب رفته، مثل چانه ی لولد اسمیت و ویلیام بت. شانه هایم یکی بالاست و یکی پایین،عین شانه های ادیب اسحق. پوست کف دستم سفت وکشیده و انگشتانم کوتاه است،مثل دست ویلیام بلیک و دانتون. به طور کلی اندام نحیف و لاغردارم که این ویژگی اکثر اندیشمندانی است که جسمشان همواره از دست روحشان در رنج و عذاب است. عجیب این که در اوقات مطالعه و نوشتن حتما بایدمثل بالزاک یک قوری قهوه در کنار دستم باشد و از این مهمترمثل تولستوی و ماکسیم گورکی علاقه مند به نشست و برخاست بامردم روستایی و کشاورزم. سه روز هم می شود که دست و صورتم را نشسته ام و از این نظرشبیه بتهوون و والت ویتمن هستم واز شنیدن داستان های زنها درغیاب شوهرانشان مثل بوکاچیو و ریبالی لذت می برم و اما علاقه ام به می گساری کمتر از علاقه ی ابی نواس و الفرد دوموسه به این مقوله نیست. درضمن در علاقه ی به خوراکهای لذیذ و سفره های رنگارنگ فکر نمی کنم از شکمو های معروف تاریخ چیزی کم داشته باشم.)) سلیم افندی دقیقه ای ساکت شد.سپس در حالی که با انگشت، پیشانی اش را می خاراند گفت:((این من و این حقیقت من!من جامع صفات مردان بزرگ از صدر تاریخ تا به امروز هستم و کسی که دارای چنین مازایایی است باید که در این عالم کار بزرگی صورت دهد.شناخت خود و معرفت نفس دوازده ی همه ی علماست و من امشب خودم را شناختم.بنابرین از امشب دست به کار بزرگی میزنم که هستی برای انجام آن،این صفات گوناگون را در نهاد من تعبیه کرده است.من نمی دانم آن کار بزرگ که باید انجام بدهم، چیست ، اما یقین دارم که هر کس صفات ظاهر و باطن مرا داشته باشد،خود از معجزات روزگارو از نوادرعصر است...من خودم راشناختم...))آن گاه سلیم افندی که در صورتش آثار شادی و شعف هویدا بود،شروع کرد به قدم زدن و در طول و عرض اتاق با صدایی روح خراش این بیت را زمزمه کرد: ((باید به یمن این همه اوصاف بی نظیر کار کنم که هیچ کس آن را نکرده است...))اما ساعتی بعد قهرمان داستان ما بالباسی آشفته دمر بر روی تختخواب به خواب رفته وصدای خروپفش به هوا بلند بود.صدای که بیشتر به صدای چرخش سنگ آسیاب شبیه بود تا به صدای آدمیزاد.....