داستان خودشناسی
ژنـــــــرال...
)) عـآشــقــ نبـــوב ے تــو مـنــ عــآشـقـــتــ بـــوבمــ ((

سایت های برتر ایرانی
سایت های برتر ایرانی

کدستان

امکانات جانبی
منوی اصلی

بــــــی تـــــــو مهتابــــــ شبــــــی بــــــاز از آن کوچــــــه گذشتمــ

همــــــه تــــــن چــــــشم شــــــدم خیــــــره بــــــه دنبــــــال تــــــو گشتمــ

شــــــوق دیــــــدار تــــــو لبــریــــــز شــــــد از جــــــام وجــــــودمـــ

شــــــدم آن عــــــاشق دیــــــوانه کــــــه بودمـــ

☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼

ژنــــــــرال...



بہ شبــــــ و شــعـــر ژنــــــــرال... خوش آمدید. امیدوارم از اشعار لذت کافی را ببرید پیشرفت من به نظرات ، انتقادات و پیشنهادات شماست لطفا مرا در هر چه بهتر شدن وبلاگ یاری دهید לּלּלּלּ با تشکر مدیر وبلاگــــــ . . . . .

دسته بندی
لینک دوستان

آرشیو مطالب
فروردين 1395 مرداد 1394 خرداد 1394 مرداد 1393 فروردين 1393 اسفند 1392 بهمن 1392 آذر 1392 آبان 1392 مهر 1392 شهريور 1392 مرداد 1392 خرداد 1392 ارديبهشت 1392 فروردين 1392 اسفند 1391 بهمن 1391 دی 1391 آذر 1391 آبان 1391 مهر 1391 شهريور 1391 مرداد 1391 تير 1391 خرداد 1391 ارديبهشت 1391 فروردين 1391 اسفند 1390 بهمن 1390
نویسندگان
لینک های روزانه
برچسب ها
دیگر موارد

این صفحه را به اشتراک بگذارید
سیستم افزایش آمار هوشمند تک باکس
داستان خودشناسی
ن : حمیــدشیخ حسینی ت : دو شنبه 29 اسفند 1390 ز : 11:1 قبل از ظهر | +

سلیم افندی همان طور که در رساله دقیق شده بود وگاه صفحه ای را پس وپیش می کرد ، در حافظه گفته های بزرگان علم فلسفه را در این باب مرور میکرد.‎‎>‎ خوب که درموضوع غرغ شد،ناگهان از جا بر خواست. دستهایش را باز کرد وگفت ((آری، آری! خودشناسی، مادر همه ی شناختهاست.اما من،من باید خودم را بشناسم.دقیق وعمیق. من باید نقاب از اسرار روهم بردارم و پرده را از روی نهفته های قلبم به کنار بزنم.بلکه برمن است تا وجود معنوی و مادی خویش را به خود بشناسانم و اسرار و خفایای این دو را بر یکدیگرآشکارکنم...)).‎>‎این کلمات را بالحنی حماسی از دهان بیرون دادوآتش((عشق به شناخت))درچشمهایش زبانه ای روشن کشید.از کتابخانه بیرون رفت و وارد اتاق مجاور شد.اتاقی که آیینه ای بزرگ کف آنرا به سقف متصل میکرد. مثل مجسمه ای رو به روی آیینه ایستاد وبه سر تا پای تصویر خود در آیینه چشم دوخت. درشکل کله، خطوط گونه،انحنای قامت وکلا قد و قواره ای که در آیینه می دید دقیق شدو به فکر فرو رفت. نیم ساعتی را به همین منوال گذراند.انگار اندیشه ای ازلی از ارتفاعی غریب،افکاری رابراو نازل کرده است تا او به واسطه ی آنها به کشف نهفته های روح خویش و شناخت خود دست بیابد. سپس به آرامی لبهایش را باز کرد و خطاب به خودش گفت: ‏(‏(من کوتاه قدم،ناپلئون و ویکتور هوگو هم قدشان کوتاه بود. جلوی سرم تاس است،مثل جلوی سر شکسپیر.دماغم گنده است وکمی انحراف دارد،دماغ ولتر وجرج واشنگتن هم همین طوربود.چشمم معیوب است، چشم پولس رسول و چشم نیچه هم معیوب بود.لبهای کلفتی دارم،درست مثل لبهای سیسرون لویی چهاردهم. در کلفتی گردن هم مثل هانیبال و مرقس آنتونیوس هستم.اما گوشهایم مستطیلی و بزرگ است، عین گوشهای برونرو سروانتس،گونه هایم بیرون زده و لبهایم فرو رفته است،شبیه گونه ولپ لافیات و آبراهام لینلکن. چانه ام کمی عقب رفته، مثل چانه ی لولد اسمیت و ویلیام بت. شانه هایم یکی بالاست و یکی پایین،عین شانه های ادیب اسحق. پوست کف دستم سفت وکشیده و انگشتانم کوتاه است،مثل دست ویلیام بلیک و دانتون. به طور کلی اندام نحیف و لاغردارم که این ویژگی اکثر اندیشمندانی است که جسمشان همواره از دست روحشان در رنج و عذاب است. عجیب این که در اوقات مطالعه و نوشتن حتما بایدمثل بالزاک یک قوری قهوه در کنار دستم باشد و از این مهمترمثل تولستوی و ماکسیم گورکی علاقه مند به نشست و برخاست بامردم روستایی و کشاورزم. سه روز هم می شود که دست و صورتم را نشسته ام و از این نظرشبیه بتهوون و والت ویتمن هستم واز شنیدن داستان های زنها درغیاب شوهرانشان مثل بوکاچیو و ریبالی لذت می برم و اما علاقه ام به می گساری کمتر از علاقه ی ابی نواس و الفرد دوموسه به این مقوله نیست. درضمن در علاقه ی به خوراکهای لذیذ و سفره های رنگارنگ فکر نمی کنم از شکمو های معروف تاریخ چیزی کم داشته باشم.)) سلیم افندی دقیقه ای ساکت شد.سپس در حالی که با انگشت، پیشانی اش را می خاراند گفت:((این من و این حقیقت من!من جامع صفات مردان بزرگ از صدر تاریخ تا به امروز هستم و کسی که دارای چنین مازایایی است باید که در این عالم کار بزرگی صورت دهد.شناخت خود و معرفت نفس دوازده ی همه ی علماست و من امشب خودم را شناختم.بنابرین از امشب دست به کار بزرگی میزنم که هستی برای انجام آن،این صفات گوناگون را در نهاد من تعبیه کرده است.من نمی دانم آن کار بزرگ که باید انجام بدهم، چیست ، اما یقین دارم که هر کس صفات ظاهر و باطن مرا داشته باشد،خود از معجزات روزگارو از نوادرعصر است...من خودم راشناختم...))آن گاه سلیم افندی که در صورتش آثار شادی و شعف هویدا بود،شروع کرد به قدم زدن و در طول و عرض اتاق با صدایی روح خراش این بیت را زمزمه کرد: ‏(‏(باید به یمن این همه اوصاف بی نظیر کار کنم که هیچ کس آن را نکرده است...))اما ساعتی بعد قهرمان داستان ما بالباسی آشفته دمر بر روی تختخواب به خواب رفته وصدای خروپفش به هوا بلند بود.صدای که بیشتر به صدای چرخش سنگ آسیاب شبیه بود تا به صدای آدمیزاد.....


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







:: موضوعات مرتبط: داستان خودشناسی، ،
:: برچسب‌ها: داستان, شب و شعر, دلنوشته, ,
.:: ::.


تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به ژنـــــــرال... مي باشد.