تصور کن بهاری را که از دست توخواهد رفت
خم گیسوی یاری را که از دست توخواهد رفت
شبی در پیچ زلف موج در موجت تماشا کن
نسیم بی قراری را که از دست تو خواهد رفت
مزن تیر خطا آرام بنشین و مگیر از خود
تماشای شکاری را که از دست تو خواهد رفت
همیشه رود با خود میوه غلتان نخواهد داشت
به دست آور اناری را که از دست تو خواهد رفت
به مرگی آسمانی فکر کن محکم قدم بردار
به حلق آویز داری را که از دست تو خواهد رفت
ما را کبوترانه وفادار کرده است
آزاد کرده است و گرفتار کرده است
بامت بلند باد که دلتنگیت مرا
از هر چه هست غیر تو بیزار کرده است
خوشبخت آن دلی که گناه نکرده را
در پیشگاه لطف تو اقرار کرده است
تنها گناه ما طمع بخشش تو بود
ما را کرامت تو گنه کار کرده است
چون سرو سرفرازم و نزد تو سر به زیر
قربان آن گلی که مرا خوار کرده است
بخند...
اگر چه شمعی و از سوختن نپرهیزی
نبینم ات که غریبانه اشک می ریزی
هنوز غصه خود را به خنده پنهان کن
بخند . . . گر چه تو با خنده هم غم انگیزی
خزان کجا، تو کجا؟ تکدرخت من! باید
چو برگ ریخته بر شاخه ها بیاویزی
درخت، فصل خزان هم درخت می ماند
تو فصل سبز بهاری، که گفته پاییزی؟
تو را خدا به زمین هدیه داده چون باران
که آسمان و زمین را به هم بیامیزی
خدا دلش نمی آمد که از تو جان گیرد
و گرنه از دگران کم نداشتی چیزی
رسيدهام به خدايی كه اقتباسي نيست
شريعتي كه در آن حكمها قياسي نيست
خدا كسي است كه بايد به ديدنش برويم
خدا كسي كه از آن سخت ميهراسي نيست.
فقط به فكر خودت باش،اي دل عاشق
كه خودشناسي تو جز خدا شناسي نيست
به عيب پوشي و بخشايش خدا سوگند
خطا نكردن ما غير ناسپاسي نيست
دل از سياست اهل ريا بكن،خود باش
هواي مملكت عاشقان سياسي نيست
:: موضوعات مرتبط:
خدا کسی استــــــــــ ،
، :: برچسبها:
شعر ,
غزل ,
چهار پاره ,
سپید ,
نو ,
مثنوی ,
شب نویس ,
,
مدتی شد که در آزارم و میدانی تـــــــــــو
به کمند تو گرفتارم و میدانی تـــــــــــو
از غم عشق تو بیمارم و میدانی تـــــــــــو
داغ عشق تو به جان دارم و میدانی تـــــــــــو
خون دل از مژه میبارم و میدانی تـــــــــــو
از برای تو چنین زارم و میدانی تـــــــــــو
:: موضوعات مرتبط:
می دانی تــــــــــو،
، :: برچسبها:
شعر ,
غزل ,
چهار پاره ,
سپید ,
نو ,
مثنوی ,
شب نویس ,
,
امشب میان رونق مهتاب بر زمین
با باد هم صدایم و با ماه هم نشین
وقتش رسیده است خداحافظی کنم
با جذبه ی نگاه تو ای دلرباترین
دست از تو شسته ام دگر آلوده ام مکن
خو کن به خاطرات ، مرا خوبتر ببین
تنها نگاه می کنمت من ز دوردست
فرصت برای خیره شدن نیست نازنین
آغاز بی ملاحظه ، پایان ناگزیر
گاهی رسیدن است و هر از گاه اینچنین...
این بار هم برنده ی میدان تویی قبول
بازی بهانه بود که رسوا شوم... همین