گم شد بهار مزرعه در حمله ي پاييز
پيچيد آن شب يک سکوت سرد در جاليز
زير درختي پير،زير نور ماه آن شب
رقصيد مردي پا به پاي سايه اش يکريز
بر روي دوش شاخه هاي بي بهار و بر
بيهوده مي چرخيد و مي رقصيد،حلق آويز
چشمان خود را بسته با يک شال مشکي رنگ
تا تار و تيره بيند اين خواب جنون آميز
انگار صد سال است دل کنده ست از اين دنيا
از عاطفه،از عشق،از هر کس و هر چيز
تنها فقط زلفي رها در بادماند و هيچ
راحت شد از اين عشق هاي پوچ ودرد آميز
فنجان قهوه ،نيمه ي ليمو ، گلي سپيد
آمد زني و اين دو سه را روي ميز چيد
بعدا در انتظار تو صد بار تا غروب
پر زد کنار پنجره امّا تو را نديد
شب از ميان خوشه ي انگورها گذشت
قلبي براي حس غريبانه اي تپيد
خورشيد از آشيانه ي خود سر کشيد و بعد
همراه موج هاي رها قايقي رسيد
مردي پياده شد که به دريا شبیه بود
مردي که گنگ بود و کسي را نمي شنيد
صبحي کنار ساحل دريا شروع شد
صبحي به رنگِ آبي روشن پر از اميد
زن روي ماسه هاي شني خواب رفت و مرد
بر گيسوان روشن او دست مي کشيد
او خواب روز فاجعه را ديد وناگهان
مرغي ترانه خواند و زن از جاي خود پريد
مرد عاشقانه رفت و بر روي ماسه ها
طرحي مچاله از گل و پروانه را کشيد
از روي ماسه ها گل و پروانه پر گرفت
دريا که وحشيانه به دنبالشان دويد
مرد از کنار زن شبهش رفته بود و باز
از لابه لاي گريه ي زن باد مي وزيد
او غمگنانه رفت و از او روي ميز ماند
يک تکّه يادداشت و يک قفل بي کليد
دريا شکاف خورد و جهان رفت زير آب
فنجان قهوه نيمه ي ليمو گلي سپيد
چراغ ساعت شش روي ريل ها روشن
قطاري آمد از آغاز ماجــــــرا روشن
به اين كه؛ هيچ كسي مثل من نمي پلكد
قطار پلك نزد از ستـاره تا روشن
از آن سوي پرده ، آفتاب پيدا شد
و بعداز آن ،شب، گسترده شد،هوا روشن
قطار آمده با كفش هاي آهني اش
به اتفاق زني تازه ردپا روشن
زني كه از پس پرده به آفتاب شبيه
زني كه كرده تمام دريچه را روشن
سكوت كرده در آن ايستگاه سرد سپيد
به خود نهيب زدم تا شودصدا روشن
سلام كردم و زن ايستگاه را نگريست
كه بود در وسط برف جا به جا روشن
قدم به ديده ی ما مي نهيد خانم! نه؟
چه تازه ايد و چه خوبيد! چشم ما روشن!
تمام دهكده از عطر ياس پر شده است
گلي نمانده به جز ‹نرگس› شما روشن
به آخر رويا مي رسم و چشمانم
رسيده اند به پايان ماجراخاموش
چرا دروغ بگويم رديف را خانم؟!
نيامديد و زمين ماند بي صدا ـ خاموش ـ
نيامديد و نديديد روي ريل آيا
چراغ ساعت شش روشن است يا خاموش؟
هرگز نخواستم که بگويم تورا چه قدر
عاشق شدم؟ چه وقت؟چگونه؟ چرا؟ چه قدر؟!
هرگز نخواستم که بگويم نگاه تو
از ابتداي ساده اين ماجرا چه قدر ـ
من را شکست،ساخت،شکست و دوباره ساخت!
من را چرا شکست؟ چرا ساخت؟ يا چه قدر...؟
هرگز نخواستم به تو عادت کنم ولي
عادت نبود حسي از آن ابتدا چه قدر
مانند پيچکي که بپيچد به روح من
ريشه دواند و سبز شد و ماند تا ... چه قدر ـ
تقدير را به نفع تو تغيير مي دهند
اينجا فرشته ها که بداني خدا چه قدر ـ
خوبست با تو،با همه بي وفائيت
قلبم گرفته است،نپرس از کجا؟ چه قدر؟!
قلبم گرفته است،سرم گيج مي رود
هرگز نخواستم که بداني تو را چه قدر...
اشک آمد امشب تا مرا از من بگيرد
آمد مرا يک شعله در شيون بگيرد
مثل گلاب از چشم خيس من چکيده ست
تا انتقام خنده را از من بگيرد
من دست وپا گم کرده ام کو سربداري
تا سر کشي هاي مرا گردن بگيرد
کو ديده يو سف شناسي تا تنم را
يک برگ گل از بوي پيراهن بگيرد
کو شاعري تا انتقام زندگي را
از واژه هاي مرده ي الکن بگيرد
او زير چتر استاده من در زير باران
من منتظر تا گريه باريدن بگيرد
گفتم بگو،چيزي بگو تا مثل آهو
رد صدايت بوي آويشن بگيرد
چرخي بزن تا روح نا آرام دريا
در هق هق چشم تو رقصيدن بگيرد
خنديد يعني،گيرم آدم سهم خود را
از اين شب تاريک بي روزن بگيرد؟
کو خارخار مرگ تا روح خدا را
يک نيشخند از طعنه هاي تن بگيرد
او بي خيال هرچه شعر و هرچه باران
من منتظر تا او مرا از من بگيرد
نه به این جرم که حیوان پلیدیست،بد، است
و نه چون نسبت سودش به ضرر یک به صد است
طفل معصوم به دور سر من می چرخید
به خیالش قندم یا که چون اغذیه ی مشهورش،
تا به آن حد، گَندَم
ای دو صد نور به قبرش بارد
مگس خوبی بود
من به این جرم که از یاد تو بیرونم کرد
مگسی را کشتم
حسین پناهیـــــــــــ
دوستت دارم پریشان، شانه میخواهی چه کار؟
دام بگذاری اسیرم، دانه میخواهی چه کار؟
تا ابد دور تو میگردم، بسوزان عشق کن
ای که شاعر سوختی، پروانه میخواهی چه کار؟
مُردم از بس شهر را گشتم یکی عاقل نبود
راستی تو این همه دیوانه میخواهی چهکار؟
مثل من آواره شو از چاردیواری درآ !
در دل من قصر داری، خانه میخواهی چه کار؟
خُرد کن آیینه را در شعر من خود را ببین
شرح این زیبایی از بیگانه میخواهی چهکار؟
شرم را بگذار و یک آغوش در من گریه کن
گریه کن پس شانه ی مردانه می خواهی چه کار؟
مهدی فرجی.
ای نگاهــــ ــــ ـت نخی از مخمل و از ابریشم
مدتی هست که هر شبـ ــــ ــ،به تو میاندیشم
شبحی چند شب است ،آفــ ـــــ ــت جانم شده است
اول اسم کسی ورد زبانمـــ ــــ ــ شده است
در من انگار کســــ ــــ ـی در پی انکار من است
یک نفر مثل خودم عــــــــ ــاشق دیدار من است
یک نفر ســــ ـــ ــاده،چنان ساده که از ساده گی اش
می توان یک شبه پــــ ــــ ـی برد به دلدادگی اش
یک نفر سبز،چـــ ـــــ ـنان سبز که از سرسبزی اش
می توان پل زد از احساس خــــ ـــ ــدا تا دل خویش
آیـــ ـــ ــ یکرنگ ترازآینه یک لحظه بایست
راستی این شبحه، هر شبه تصویر تـــ ــــ ــو نیست؟
اگر این حـــ ــــ ـادثه ی هر شبه تصویر تو نیست
پس چرا رنگ تو و آینه ،ایــــ ـــن قد یکی ست؟
حتم دارم کــــــ ــ ـه تویی آن شبح آینه پوش
عاشقی جــــ ــــ ـرم قشنگی ست به انکار مکوش