داستان نشان افتخار
ژنـــــــرال...
)) عـآشــقــ نبـــوב ے تــو مـنــ عــآشـقـــتــ بـــوבمــ ((

سایت های برتر ایرانی
سایت های برتر ایرانی

کدستان

امکانات جانبی
منوی اصلی

بــــــی تـــــــو مهتابــــــ شبــــــی بــــــاز از آن کوچــــــه گذشتمــ

همــــــه تــــــن چــــــشم شــــــدم خیــــــره بــــــه دنبــــــال تــــــو گشتمــ

شــــــوق دیــــــدار تــــــو لبــریــــــز شــــــد از جــــــام وجــــــودمـــ

شــــــدم آن عــــــاشق دیــــــوانه کــــــه بودمـــ

☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼

ژنــــــــرال...



بہ شبــــــ و شــعـــر ژنــــــــرال... خوش آمدید. امیدوارم از اشعار لذت کافی را ببرید پیشرفت من به نظرات ، انتقادات و پیشنهادات شماست لطفا مرا در هر چه بهتر شدن وبلاگ یاری دهید לּלּלּלּ با تشکر مدیر وبلاگــــــ . . . . .

دسته بندی
لینک دوستان

آرشیو مطالب
فروردين 1395 مرداد 1394 خرداد 1394 مرداد 1393 فروردين 1393 اسفند 1392 بهمن 1392 آذر 1392 آبان 1392 مهر 1392 شهريور 1392 مرداد 1392 خرداد 1392 ارديبهشت 1392 فروردين 1392 اسفند 1391 بهمن 1391 دی 1391 آذر 1391 آبان 1391 مهر 1391 شهريور 1391 مرداد 1391 تير 1391 خرداد 1391 ارديبهشت 1391 فروردين 1391 اسفند 1390 بهمن 1390
نویسندگان
لینک های روزانه
برچسب ها
دیگر موارد

این صفحه را به اشتراک بگذارید
سیستم افزایش آمار هوشمند تک باکس
داستان نشان افتخار
ن : حمیــدشیخ حسینی ت : دو شنبه 29 اسفند 1390 ز : 1:40 بعد از ظهر | +

لاوه در خیابانهای شهر می گشت و یا تحسین و اعجاب به آن همه چیز های دیدنی نگاه می کرد.گهگاه از عابرانی که از کنارش رد می شدند درباره ی عجایب شهر پرسش هایی می کرد، اما نه مردم شهر زبان صحرایی او را می فهمیدند و نه او سر از زبان شهری ها درمی آورد.هیچ کدام حرف همدیگر را نمی فهمیدند.خورشید به وسط آسمان رسیده بود که لاوه در مقابل ساختمان مهمانخانه ای بزرگ و مجلل توقف کرد و غرق درمعماری ساختمان میهمانخانه و آدم هایی شد که آزادانه به ساختمان آمد وشد میکردند. لاوه باخودش فکر کرد:((حتما اینجا یک زیارت گاه مقدس است.))وبعد همراه کسانی که داخل میهمانخانه میشدند به داخل رفت. سخت حیرت زده شد وقتی در داخل ((زیارتگاه))مرد و زن خرد وکلان را دید که پشت میزهای تر و تمیز نشسته بودند وداد دل ازسفره های رنگین میگرفتند،نوازندگان هم با نواختن آهنگی روح نواز آن جماعت را همراهی می کردند. لاوه که آن وضع را دید با خود گفت:((حتما عوضی آمده ام، فکر نکنم این ها مشغول زیارت باشند،بلکه گمانم بر این است که این میهمانی بزرگ را شاهزاده شهر به مناسبت جشنی بزرگ ترتیب داده ومردم را به صرف این همه خوردنی های لذیذ و گوارا دعوت کرده است.)) درهمان وقت مردی به طرف او رفت.لاوه باخود گفت:((حتما از رعایای شخص شاهزاده است.))مرد با دست به لاوه تعارف کرد و اورا پشت میزی نشاند.چند لحظه بعدسطح میز پرشده بود از انواع و اقسام نوشیدنی هاو خوردنهای خوشمزه. لاوه معطل نکرد. دست به کار شد وبا اشتهایی کامل شکمی از عزا در آورد. خوب که سیر شد برای رفتن از جا بلند شد و راه افتاد اماهنوز به آستانه در نرسیده بود که پیشخدمتی خوش لباس و آراسته راه را بر او بست. لاوه با خودش فکر کرد:((حتما خود شاهزاده است.))بعد به پیشخدمت تعظیم غزایی کرد و با زبان صحرایی مراتب امتنان و تشکر خود را بابت پذیرایی محترمانه به((شاهزاده))ابلاغ کرد.اما پیشخدمت به زبان شهری گفت:((حضرت آقا شما پول غذایی راکه خوردید پرداخت نکرده اید.)) لاوه از حرف های پیشخدمت چیزی دست گیرش نشد. اما دوباره از صمیم قلب تشکر کرد.پیشخدمت نگاهی به سر و وضع لاوه انداخت و از صورت آفتاب سوخته اش فهمید که نباید اهل آن طرف ها باشد. همچنین از لباس مندرس لاوه دریافت که او قادربه پرداخت صورت حساب نیست. دست هایش را به هم زد و فریادی کشید.فی الفور چهار نگهبان حاضر شدند. پیشخدمت ماجرا را به نگهبانها گفت و لاوه را تحویل آنها داد نگهبان ها لاوه را دستگیر کرده وبه راه افتادند. دو نگهبان در سمت راست و دو نگهبان دیگر در سمت چب.اما لاوه در لباس های پرنقش و نگارنگهبانها غرق شده بود و نزدیک بود از شادی پرواز کند،در همان حال باخودش فکر میکرد:((شک ندارم که اینها اشراف و بزرگان شهرند.)) نگهبانها لاوه را به دادگاه بزرگ شهر بردند.وقتی وارد سالن محاکمه شدند لاوه در بالای سالن مرد محترمی را دید که پشت میزی بزرگ نشسته بودو ابهت از سرو صورتش می بارید و ریش بلند و سفیدی که تا سینه اش می رسید وقار و هیبتش را صد چندان می کرد.لاوه خیال کرد که آن مرد شخص پادشاه است واز اینکه خویش را در حضور پادشاه می دید احساس کرد که در پوست خودش نمی گنجید. سپس نگهبانان ادعای خود را علیه لاوه مطرح کردند. قاضی دادگاه دو وکیل تعیین کرد. یکه برای دفاع از دادخواست و یکی برای دفاع ازلاوه. وکلا هم یکی پس از دیگری برخواستند و دلایل خود را اقامه کردند. اما لاوه ی بیچاره فکر می کرد آن دو نفراز طرف شخص پادشاه به او خوش آمد می گویند، دلش مالامال از حس امتنان و سپاس نسبت به شخص پادشاه مهمان نواز بود. وقتی محاکمه تمام شد حکم قاضی به شرح زیر قرائت گردید: ((لازم است تا جرم این مرد را بر لوحه ای نوشته وبه گردنش بیاویزند. پس او را سوار بر اسبی لخت کرده و در شهر بگردانند و شیپورچیهاو طبالها هم پیشاپیش او حرکت کنند و بنوازند.)) حکم دادگاه بی درنگ به اجرا در آمد. لاوه را بر اسبی لخت سوار کرده و پشت سر شیپورزن وطبال در خیابان شهر به حرکت در آوردند. مردم شهر به صدای طبل و شیپور از گوشه و کنار شهر جمع شدند و به تماشای آن منظره ی مضحک ایستادند. بچه ها هم دسته دسته دنبال اسب و سوار می دویدندو جست وخیزکنان هو می کشیدند.اما لاوه باشادی وشگفتی به مردم نگاه میکرد. چرا فکر می کرد آن لوحه ای که به گردنش آویزان کرده اند، نشان افتخاری است که شخص پادشاه به یاد بود دیدار او از شهر، به او عطا کرده است و آن جمعیت انبوه هم برای خوشامدگویی و عرض خیر مقدم به استقبالش آمده ، در رکابش به راه افتاده اند. لاوه همان طور که با خوشحالی وشعف جمعیت را نگاه میکرد ناگهان درآن میان یکی از هم ولایتیهایش رادید. قلبش از خوشحالی لرزید و باصدای بلند خطاب به مرد صحرا نشین، که از میان جمعیت به او چشم دوخته بود، فریادزد:((آهای همشهری!تو را بخدا ما الان کجا هستیم؟آیا این همان شهری نیست که پیرمردهای ولایت ما میگویند اسمش شهر"دلخواه"است. شهری که مردمش همه سخاوتمند و بزرگوارند.مردمی که از غریبه ها ورهگذران درخانه های مجلل پذیرایی میکنند و بزرگشان میهمانان ناشناس را گرامی می دارند و پادشاهشان به هر تازه واردی نشان افتخار عطا میکند؟))مرد صحرا نشین چیزی نگفت، فقط لبخندی زد و سری تکان داد. امالاوه که از خوشحالی درپوست نمی گنجیدو سر خود را بالا گرفته بودو درچشم هایش برق شادی میدرخشید،همراه باخیل جمعیت و صدای طبل و شیپور به راه خود ادامه داد....


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







:: موضوعات مرتبط: داستان نشان افتخار، ،
:: برچسب‌ها: داستان, شب و شعر, دلنوشته, ,
.:: ::.


تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به ژنـــــــرال... مي باشد.